جز باد همدمی نه که با او زنم دمی


جز باده مونسی نه که از دل برد غمی

جز دیده کو به خون رخ ما سرخ می کند


در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی

خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک


رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی

دریای عشق در دل ما جوش می زند


ز آنجا سحاب دیده ما می کشد نمی

سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است


زیرا که دارد او به سر خویش عالمی

زان پیش روی بر در او داشتم که داشت


روی زمین غباری و پشت فلک خمی

سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست


در زیر پرده فلک امروز مرحمی